جدول جو
جدول جو

معنی سک زدن - جستجوی لغت در جدول جو

سک زدن
سیخ زدن، تکان دادن
تصویری از سک زدن
تصویر سک زدن
فرهنگ فارسی عمید
سک زدن
(شُ دَ)
فروبردن چوبی که بر سر آن آهنی نوک تیز است بر تن خر و مانند آن برای تیزکردن رفتار فرو برند. (یادداشت مؤلف) ، به مجاز پیاپی یادآوری در طلب چیزی کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
سک زدن
راندن چارپا به وسیله سک، تحریک کردن اغوا نمودن
تصویری از سک زدن
تصویر سک زدن
فرهنگ لغت هوشیار
سک زدن
((سُ زَ دَ))
راندن چارپا به وسیله سک، مجازاً، تحریک کردن، اغوا نمودن
تصویری از سک زدن
تصویر سک زدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سر زدن
تصویر سر زدن
سر برزدن، سر برآوردن و روییدن گیاه از زمین یا برگ و غنچه از درخت، برآمدن آفتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فک زدن
تصویر فک زدن
کنایه از پر چانگی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لک زدن
تصویر لک زدن
لک برداشتن میوه یا چیز دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پک زدن
تصویر پک زدن
دود سیگار یا قلیان یا چپق را با نفس به دهان کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چک زدن
تصویر چک زدن
سیلی زدن، ضربه ای با کف دست و انگشتان به صورت کسی زدن، توگوشی زدن، کشیده زدن، لت زدن، تپانچه زدن، کاز زدن، سرچنگ زدن، صفعه زدن، صفع
فرهنگ فارسی عمید
(سَ مَ شُ دَ)
نقطه یا نقطه نقطه رنگ رسیدگی در انگور و خرما و جز آن پدید آمدن، و عرب لک زدن خرما را توکیت گوید. رسیدن و پخته شدن نقطه ای از میوه. جزئی از آن شیرین شدن. پیدا آمدن رسیدگی و شیرینی در جزئی از میوه و پیدا آمدن لک در انگور، یعنی شیرین و شفاف شدن نقطه ای از حب انگور و خال افتادن در آن. لک افتادن در آن. انگور در هفدهم لک میزند (گویا هفدهم سرطان) ، لک زده بودن دل یا جگر برای چیزی یا پول، سخت دوستدار و مشتاق آن بودن. بسیار خواهان آن بودن. نهایت آرزومند آن بودن، پیدا آمدن نقطه ای بگردیده و گندیده در میوه چون خربزه و هندوانه و جز آن. لک برداشتن
لغت نامه دهخدا
(وِ یَ)
یک بار دود غلیان و سیگار و چپق و مانند آنرا بدهان و گلو درکشیدن
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در اصطلاح لوطیان در سینه زنی بی آهنگ زدن یکی ازمردم دسته. غلط به سینه زدن که خارج از آهنگ یکنواخت دیگر سینه زنان باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(حِ بَ تَ)
سرزنش. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، گردن زدن. (برهان) (جهانگیری). سر بریدن. (آنندراج). کشتن:
که ما بی گناهیم از رهزنی
اگر بخشش آری اگر سر زنی.
فردوسی.
وز آنجا به نوش آذر اندر شدند
رد و هیربد را همه سر زدند.
فردوسی.
که جام باده به ساقی دهد بدست تهی
به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا.
مسعودسعد.
، بی رخصت و اجازت و بی خبر و به یک ناگاه به خانه و مجلسی درآمدن. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) :
این جهان الفنجگاه علم تست
سر مزن چون خر دراین خانه خراب.
ناصرخسرو.
جز او هرکه او باتو سر میزند
چو زلف تو بر سر کمر میزند.
نظامی.
، ملاقات کردن. دیدارکردن. سرکشی و بازرسی کردن:
از آن پس که چندی برآمد بر این
سری چند زد آسمان بر زمین.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 271).
، طلوع کردن:
شب تیره تا سر زد از چرخ شید
ببد کوه چون پشت پیل سپید.
فردوسی.
شب تیره چون سر زداز چرخ ماه
به خرّاد برزین چنین گفت شاه.
فردوسی.
وز مغرب آفتاب چو سر زد مترس اگر
بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 44).
آمد سحر به کلبۀ من مست و بی حجاب
امروز از کدام طرف سر زد آفتاب.
صائب.
، ظهور کردن چیزی. (انجمن آرا) (آنندراج). ظاهر شدن. (غیاث) :
چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز
کز خطا نادم نگردیدن خطایی دیگر است.
صائب.
، سر برون آوردن و بلند کردن، رستن و روییدن چیزی. (آنندراج) :
یک دو مویت کز زنخدان سر زده
کرده یکسانت به پیران دومو.
سوزنی.
- سر برزدن، رستن. روئیدن. سر برون آوردن:
این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده
بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست.
ناصرخسرو.
، کنایه از سعی و تلاش کردن بزور، از قبیل قدم زدن که عبارت از طی کردن راه است به استقامت قدم، حک کردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ نَ /نِ کَ / کِ دَ)
چهارضرب زدن، یعنی ستردن موی ریش و بروت و ابرو و مژه. و اینجا زدن معنی بریدن دارد یا چنانکه در ریش معمول است بسیار کوتاه کردن است اما نه چنانکه در تراشیدن. رجوع به دک زده شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ نَ / نِ کَ دَ)
گدایی کردن. کدیه. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ نَ / نِ زَ دَ)
لرزیدن بدن خواه از سرما یا خوف یا در طلب چیزی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). دک دک لرزیدن
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
فلزی را بصورت مسکوک درآوردن. (فرهنگ فارسی معین) :
زدند سکه پس آنگه بدولت دارا
بسی گرفت ازو دهر زیب و زینت و فر.
ناصرخسرو.
که از پولادکاری خصم خونریز
درم را سکه زد بر نام پرویز.
نظامی.
چندین هزار سکۀ پیغمبری زدند
اول بنام آدم و خاتم بمصطفی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
کشیده زدن. سیلی زدن. تپانچه زدن. صفع. ذح ّ. با کف دست ضربۀ سخت به صورت کسی نواختن. و رجوع به چک شود، پاک کردن خرمن گندم کوفته از کاه بوسیلۀ چک. چارشاخ زدن. (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به چک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
چنپاتمه زدن. چندک زدن. بچک نشستن. برسردو پای نشستن:
چو آنجا رسی زن در آن آب چک
که گرددنمک از گذارش سبک.
جامی (از فرهنگ رشیدی).
به دو زانو دمی که بنشیند
همچو اروانه ایست کو زده چک.
میلی (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به چک و چوک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مک زدن
تصویر مک زدن
مکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
لک زدن میوه. لک برداشتن میوه بر اثر رسیدن و پخته شدن قسمتی از میوه برنگ دیگر درآمدن، یا لک زدن دل کسی برای چیزی. بشدت خواستار آن بودن سخت مشتاق آن بودن: دلم برایش لک میزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکه زدن
تصویر سکه زدن
دانگ زدن فلزی را به صورت مسکوک در آوردن ضرب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سق زدن
تصویر سق زدن
درست آن سک زدن است خوردن (مخصوصا نان خشک را)
فرهنگ لغت هوشیار
بریدن سر گردن زدن، ناگاه به محلی وارد شدن، سر بر آوردن گیاه از خاک، طلوع کردن آفتاب، رسیدگی کردن وارسی کردن، باز دید کردن کسی یا محلی، رفتن و خبر گرفتن از کسی
فرهنگ لغت هوشیار
یک بار دود سیگار وغلیان و چپق وچیزی بدهان و گلو در کشیدن یک بار دود دادن سیگار و چپق و قلیان و غیره کشیدن دود کشیدن با نفس عمیق سیگار را کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چک زدن
تصویر چک زدن
سیلی زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دک زدن
تصویر دک زدن
گدایی کردن کدیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چک زدن
تصویر چک زدن
((چَ. زَ دَ))
سیلی زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لک زدن
تصویر لک زدن
((~. زَ دَ))
به سختی در آرزوی چیزی بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سق زدن
تصویر سق زدن
((سَ. زَ دَ))
خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکه زدن
تصویر سکه زدن
((~. زَ دَ))
پول فلزی درست کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سر زدن
تصویر سر زدن
((~. زَ دَ))
روییدن گیاه از خاک، طلوع کردن آفتاب، به احوالپرسی کسی رفتن، وارسی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چک زدن
تصویر چک زدن
((چُ. زَ دَ))
چنباتمه زدن، چندک زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تک زدن
تصویر تک زدن
دست بر کنار تخته نرد که کعبتین درست بنشیند، هر قسم زدن (عموماً)
فرهنگ فارسی معین
روییدن، سبزشدن، سر برآوردن، برآمدن، طلوع کردن، بردمیدن
متضاد: افول کردن، غروب کردن، دیدن کردن، بازدید کردن، ناگهانی به جایی واردشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد